نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

تولدم مبارک

به به یکی از روزای خوب خدا که بهمون داده روز تولده 3شنبه 27 آبان تولدم بود امسال خیلی خوشحال بودم نمیدونم حس میکردم همه چی دور و برم هست و من فقط باید امروز خوشحال باشم صبحش با امید رفتیم دنبال پلاک ماشین جدیدمون از ساعت 9ونیم رفتیم ساعت 3ونیم کارمون تموم شد برگشتیم رفتیم با باباجی دنبال عزیز و ساعت 7ونیم رسیدیم خونه باباجی شام رو آماده کرد و چه شام حسابی شد شبیه جوجه بود خیلی چسبید بعد شام تولد گرفیتم وچون نیکی خواب بود کیک رو نگه داشتیم نیکی ببره و این شد که تولد بدون کیک خوردن پایان پذیرفت کادوهای خوشگلم رو جمع کردم و اومدیم منزل خیلی خوش گذشت و یه روز به یادموندنی که بازم دور هم بودیم واسمون رقم خورد بازم خدا ...
30 آبان 1393

خوشبختی من

گاهی وقتا یه اتفاقی تو زندگی میفته و آدم خوشحال میشه اونقدری که فک میکنه دیگه بالاتر از این نمیشه تو اون لحظه فکر میکنی هیچ اتفاق دیگه ای نمیتونه تو رو به این حد خوشحال کنه ولی دوباره و دوباره لطف خدا شامل حالت میشه و اتفاقای جدید تو زندگیت رقم میخوره و اون حس رو دوباره تجربه میکنی شایدم بیشتر بهت حال میده و باز این به ذهنت میاد که این دیگه آخرشه افرادی که بچه دارن اینجورین یعنی این حس رو خوب درک میکنن تو هر مرحله از زندگی بچه این تجربه تکرار میشه و من که جزو افراد خوش شانس و خوشبخت هستم که دو تا شاهکار دارم به ووفور از این اتفاقا تو زندگیم میفته لحظه ای که میبینم نیکی بازی میکنه حرف میزنه میپره غذا میخوره دست نیکان رو میگی...
30 آبان 1393

روانشناس

این روزا دنبال یه روانشناس هستم که با نیکی بریم گاهی فک میکنم نمیتونیم با هم کنار بیایم خیلی خود رایه اصلا به حرف توجه نمیکنه هر چی خودش بگه خب تهدید و این چیزا هم فایده نداره تشویق هم همینطور بسکه یک کلام و مغروره گاهی با نیکان درگیر میشه هر چی دست نیکان باشه میگیره و صدای اونو در میاره همش اتاقش رو به هم میریزه و منتظره تا ما براش جمع کنیم با اسباب بازی هاش هم که هیچوقت دوست نداره بازی کنه نمیدونم چی کنم بعضی کاراش اشکال نداره از رو بچگی و حسادتشه و طبیعیه ولی این لباس نپوشیدن و اذیت کردن نیکان خیلی آزاردهنده است مطمینم چیز مهمی نیست ولی سرسری بگیریم شاید بعدا دردسر ساز بشه الانم که فک میکنم سن تخیلش باشه خیلی...
20 آبان 1393

جایزه

مربی نیکی عوض شده و نیکی یه کم بدقلقی میکنه و میگه نمیخوام برم مهد تو مهد هم که هستش دوست نداره بره سرکلاس بیشتر میره تو دفتر و با مدیر هم صحبته نیکی هم که خیلی خوش زبونه و همه خوششون میاد همیشه بهم میگن مخصوصا که خیلی با ناز و عشوه حرف میزنه چشم و ابرو میاد یه برگه چسبوندم به اتاقش که هر وقت تو تختت بخوابی و جات رو خیس نکی یه قلب برات میچسبونن(گفتم فرشته ها میچسبونن چون بگم خودم میچسبونم تا اون برگه قلبا رو ازم نگیره ول کن نیست) دیدم وقتشه با ارفاق چند تا قلب چسبوندم گذاشتم تو یه پاکت با یه جعبه کفشی که باباش خریده بود کادو کردم دادم راننده سرویسش برده داده به خانم مدیر  که از دستاش معلمش اونو جایزه بگیره که حس خوب پیدا کنه...
20 آبان 1393

مسافرت

تاسوعا و عاشورا وسط هفته و بود و خیلیا رفتن مسافرت دوستای نیکی هم تو مهد رفته بودن اومدن واسه نیکی تعریف کردن که ما با مامان و بابامون رفتیم مسافرت اینم پز داده که بابای منم رفته بود مسافرت تازه ما رو هم میخواد ببره مسافرت اومده از من میپرسه مامان بریم خونه عمه یعنی مسافرت؟ الهی من دورت بگردم که یواش یواش داری بزرگ میشی خوشگل قرتی من
20 آبان 1393

نیکان تلاش میکنه بایسته

واااای بعد از 13 ماه و اندی نیکان داره تلاش میکنه بایسته چقدر لذت بخشه خودش به تنهایی دوست داره از زمین بلند شه براش سخته اما خیلی شیرینه وقتی با نگاهش دنبال تشویق ما میگرده به تک تکمون نگاه میکنه تا ببینه عکس العمل چیه حالا نمیتونه تعادل داشته باشه ولی اگه تو همون حال آهنگ بشنوه دوست داره یه تکونی به خودش بده و این از همش خنده دار تره                      خدایاااااا از اینکه این حس قشنگ رو برامون گذاشتی ممنونم                  کاش همه مادرا بتونن ...
20 آبان 1393

اینم یه جورشه

کدوم مامان رفته دستشویی و حموم دیگه برنگشته که همه بچه ها نگران این موضوع هستن فک کنم تا اینا بزرگ شن من کلیه درد بگیرم بسکه دنبال من گریه میکنن ای بابا باید اونقد صب کنم تا یکی به دادم برسه آخه اینم شد دغدغه؟؟؟
20 آبان 1393

دغدغه

یکی از دغدغه های من رفتن نیکی به دستشوییه نیکی هنوز دوست داره بره توالت فرنگی خودش که تو حمومه یعنی به عبارتی از کاسه توالت ایرانی میترسه میگه مامان میفتم توش چند ماه اخیر نیکی دچار یوبوست شده مجبورم واسه اینکه ترسش بریزه از مسهل استفاده کنم و وقتی هم که میره دستشویی پیشش بشینم و گاهی میگه مامان سرم رو با دستت بگیر اینجوری احساس امنیت بهش میده شاید هم دلگرم میشه تو گوشش پچ پچ میکنم قربون صدقه میرم میخندونمش تا راحت تموم شه و خب طبعا نیکان دوست داره هر جا ما باشیم دنبالمون بیاد وقتی باباش هست من خیالم راحته بابایی سرگرمش میکنه تا ما بریم و بیایم اما وقتی نیست من عزا میگیرم نیکان دنبالمون میاد اگه در حموم رو ببندم پشت در گریه...
20 آبان 1393

شیرین زبون

راننده سرویس نیکی(خانم هاشمی) میگه دیروز از ماشین پیاده نمیشد بره مهد میگه نمیخوام امروز برم میخوام برگردم خونمون خ هاشمی : مامانت خونه نیست باید بری مهد نیکی: نه ماشینمون  رو فروختیم . ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی: نه مامانت پیاده رفته نیکی: مامانم خسته میشه پیاده نمیره چونکه ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی:   قربون این شیرین زبونیت برم من:) ______________ نیکان بیدار شده رفته سراغ آبجی نیکی بیدارش کرده دیده بالای سرش آب هست طبق عادت میگه آب آب نیکی بلند شده بهش آب میده و میگه مامان بهش آب دادم یعنی انگار دنیا رو به من میدن وقتی میبینم اینجور خوشحالن این دو تا وصف ناپذیره ...
20 آبان 1393

شربت خوردن نیکی

نیکی سرما خورده تن به خوردن دارو نمیده همه بسیج شدیم تا راضیش کنیم عزیز داره میره بیرون و میگه نخوری نمیبرمت با هزار زحمت و گریه و زاری یه قاشق دیفن میل نمود و رهسپار شدند برگشتند بعد از 2 ساعت و اندی با دست پر حدود 40 هزیز ناقابل خرج نمودند جهت جایزه فک من هم از این عدالت باز مانده بابا داوود میگوید اگر جایزه یه قاشق این همه است شیشه را به من دهید تا بی محابا سر بکشم  خلاصه ماجرا بدین گونه تمام شد که یه قاشق شربت معادل یه تخت عروسک و گل سر و بستنی و چیبس و...  شد والسلام شد تمام یادم رفت بگم که خانم فروشنده چقدر از عزیز تعریف کرده بود در باب نوه پروری  و در برگشت طفلی مادر مهربان در همانجا از پله پایش ...
16 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد